زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

♥♥شاه پریون♥♥

خبرخبر یه خبر خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عزیزترینم دختر قشنگم بلاخره مامانی تونست از این استاد بوووووووووووووووووووق (چی بگم ولش کن)وقت دفاع بگیره من وخاله فاطمه دوست مامانی خیلی خوشحالیم ولی ازیه طرف دیگه خیلی  استرس داریم آخه میترسیم استاد دفاعمون گیربده ای بابا کی میشه من از دست این درسا راحت بشم خسسسسسسسسسته شدم دعاکن زودتر تموم شه کنار گل دخملم باشم الهی مادر فدات شه خبرای مهمتر این که بلاخره گوشای دختری رو سوراخ کردیم اینم 2تا عکس از شما بانمای گوش و گوشواره................. خبر بعدی اولین روزی که غذای کمکی رو برای  زینب خانوم شروع کردیم دقیقا صبح روز جمعه91/11/27 بود شروع خوبی بود انشاا.. که همیشه خوب غذا بخوری و مثل حانیه دختر خاله جون...
29 بهمن 1391

مامانی ذوق زده شده!!!!!!!!!!!!!!!!!

الهی فدای دختر گلم بشم امروز تونستی 180درجه برگردی یعنی غلتیدی فدای توبشم که داری بزرگ میشی قشنگترینم امروز یه کار دیگه هم کردی که بیشتر ذوق زده شدم اینکه وقتی گذاشتمت تو روروک پاهات به زمین رسید از این کارات یه چند تا عکس گرفتم که اینجا میذارم دختر نازنینم مامان فدات شه قند عسلم.........   اینجا بابایی من روصدازد نتونستم از چرخش شما دقیقا عکس بگیرم اما خاله جون گفت که چرخیدی ولی بالاخره تونستی توپت رو برداری هوووووووووووووووووورا حالا عکسایی که پاهات تو روروک به زمین رسیده   یه عکس هم از توپ برداشتن بایه دست دختر قهرمان مامانی!!!!!!!! ...
21 بهمن 1391

دلم گرفته مامانی جونم!!!!!!!!!

دلم خیلیییییییییییییییییی گرفته بعداز این امتحانا خیلی حالم بده احتیاج به یه مسافرت دارم ولی بابایی کار داره میگه نمیتونیم بریم منم اصلا حالم خوب نیست نزدیک عید هم شده ویه عالمه کار دارم ولی اصلا حوصله ندارم دوست دارم همش بریم بیرون ومهمونی وکلا خوش گذرونی خوبه که شما هستی ومیتونم تنهاییم رو باخنده ها گریه های دوست داشتنیت پرکنم وغصه هام رو فراموش کنم ولی کمتر از 10 روز دیگه دوباره ترم جدید که ترم آخرم هم هست شروع میشه، انشاا... که این ترم هم تموم شه من راحت بشم. خسته شدم از این همه درس خوندن  درسته درس خیلی خوبه اما هر چیزی تا یه جایی خوبه من خیلی باسختی درس خوندم بذار واست تعریف کنم : دقیقا آذر86 یعنی وقتی پیش دانشگاهی میخوندم...
14 بهمن 1391

بالاخره امام رضا طلبیدمون!!!

سلام به مغز بادومم قربونت بشم که داری روز به روز بزرگتر وخوشگلتر میشی عشقم  امشب بالاخره بعداز 4ماه ونیم یعنی برای اولین باربعد از تولد شما امام رضا طلبید بریم زیارت آخه تاحالا 2 بار رفته بودیم تا نزدیک پارکینگ حرم ولی قسمت نشده بود بریم زیارت!! عسل مامان وبابا تا نزدیک حرم بیدار بودی ها اما وقتی رسیدیم خوابتون برد من وبابایی وشما در حالی که توبغل بابایی بودی رفتیم زیارت شب خوبی بود حال وهوای خاصی داشت مخصوصا به خاطر بارونی که اومده بود خیلی هوا خوب بود الانم اومدیم خونه شام خوردیم وشما خوابیدی من قبل از خواب اومدم تا خاطره اولین باری که باشما رفتیم زیارت امام رضا روبنویسم.به قول خاله الهه ، ودیگر هیچ....... ...
13 بهمن 1391

دلم میخواد برات بنویسم عشقم!!!!!!!!!!!!

سلام به گل خترم امروز بعد از ناهار رفتیم خونه مامانی کلی ذوق کرده بودی وبراشون میخندیدی مامانی که ازت جدا نمی شد دائم شما رو بوس بارون میکرد دایی محمد وخاله الهه هم یکی در میون بغلت میکردن آخه خیلی دوست دارن عشقم خلاصه که کلی قربون صدقت شدن بابایی جونم به خاطر اینکه ماشین جدید خریده بودن رفته بود دنبال روکش و این طور کارا نا گفته نمونه که دایی محمد کلی ذوق کرده بود وخلاصه روز خیلی خوبی بود الان هم که دارم مینویسم شما رو خوابوندم البته باکلی  ترفند آخه چند روزه خیلی بازیگوش شدی خوابت میاد ها ولی دوست نداری بخوابی الانم اومدم خاطره امروزمون رو بنویسم که فراموش نکنم دوست دارم عشقم خوابای خوب ببینی عزیزترینم  ...
12 بهمن 1391

امتحانای مامان سمیه بالاخره تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام به عزیزترینم بالاخره امتحانای مامانی تموم شد همه نمره هام رو اعلام کردن، خدا روشکر همه رو پاس شدم دعاکن این آخریه رو هم پاس بشم آخه این امتحانم شبی که شما مریض شدی فرداش داشتم  هیچی نخوندم برا مامانی دعا کن گلم امروز خیلی ناراحت شدم آخه دختر عمه مامانی وبابایی برا چهارمین بار بچشون رو از دست دادن ،عزیزم براشون دعا کن خدا یه بچه  ناز وسالم بهشون هدیه بده! وقتی این خبر روشنیدم خیلی خدا روشکر کردم که گلی چون تو رو به من وبابایی هدیه کرده خدایا صد هزار مرتبه  شکرت واقعا ممنونتم!!! این عکسا رو عمو مصطفی شوهر عمه فاطمه ازتون گرفتن واین طوری کنار هم گذاشتن ببین چقدر نازی مامان فدات شه؟؟؟ ...
7 بهمن 1391

عزیزترینم سرماخورده بود خیلی شب سختی بود

سلام به دختر نازنینم دو روز پیش سرماخوردی و تب کردی چون برای اولین بار اینجوری شده یودی خیلی ترسیده بودیم هم من هم بابایی برای همون ساعت٨ شب رفتیم دکتر خانوم دکتر گفت هیچی نیست یه سرماخوردگی ساده ست دوباره ساعت ٢شب دیدیم تبت خیلی بالا رفته وهرچی استامینوفن دادیم بهتر نشدی دوباره رفتیم دکتراین دفعه یه شربت بهمون داد الان خدارو شکر خیلی بهتر شدی دیگه سرما نخوری دخترم  حالا میفهمم که مامان و بابا شدن چقدر سخته جدا از این که تا صبح بالا سرت نشسته بودم وتبت رو اندازه می گرفتم باهر عطسه وسرفه ای که میکردی تمام بدنم میلرزید انشاا... یه روز خودت هم ؛مامان میشی ومیفهمی که چقدر سخته یه تیکه از وجودت خدایی نکرده یه طوریش بشه؟!!! گ...
5 بهمن 1391
1